برچسب: خاطرات

نوشته‌های خودم

مامان عزیز رفت 

مامان عزیز (با سکون روی ن)، مادر مادرم بود. و خب چون مادر من معلم و شاغل بود، خیلی وقت‌ها لای دست و پای مامان عزیز بزرگ شدیم. البته بیشتر داداشم؛ مسئولیت من با تنها خاله‌ام بود. اما اوج ارتباط و وابستگی من با مامان…

پایگاه چهارم در یک روز گرد و خاکی
نوشته‌های خودم

آخرالزمان در خوزستان و دهان باد کرده چیل چیل 

قبلاها، آن زمان که هنوز در تهران بودم، می‌شنیدم که می‌گویند «خوزستان هوا ندارد». همان تابستان اولی که آمدم دزفول، به چشم دیدم «خوزستان هوا ندارد» یعنی چه. همه چیز رنگ زرد و قهوه‌ای گرفته بود. روی همه چیز خاک نشسته بود. مجبور بودم برای…

تپه تیمسار - پایگاه چهارم شکاری وحدتی
نوشته‌های خودم

در پایگاه چهارم شکاری وحدتی چه می‌گذرد؟ 

چقدر از نوشته‌های پایگاه استقبال شد. من تجربه زندگی در پایگاه را نداشتم. دقیقا سه سال شد که پایگاه وحدتی هستم و اگر بخواهم بگویم چجوری گذشت، باید بگویم خوب است. خوب بود. نمی‌دانم تا چند وقت خوب است. اینجا همه ده سال، پانزده سال،…

پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول
نوشته‌های خودم

زندگی در پایگاه چهارم شکاری دزفول 

چه شد که آمدیم دزفول؟ آذر ماه ۱۴۰۰ ما بارو بندیلمان را عقب یک خاور ریختیم و آمدیم دزفول، نه از سر خوشی، نه برای تنوع، نه به خاطر هیجان. آنقدرها هم هیجان‌طلب نیستم که از حاشیه امنم خارج شوم. همسرم، میلاد، هم نیست؛ اصلاً…