گاهی اوقات احساسات دوگانه دیوانهام میکند. یک بامم و دو هوا. هفتاد و دو ملت در پایگاه و تجربه زیستهام در تهران؛ دوستانم، خانوادهام، همه چیز. خیلی چیزها را نمیفهمم. از بعضی چیزها میگذرم و بسیاری از چیزها روی مخم هست؛ به غایت روی مخم هست. راهکار؟ با خودم حرف میزنم. آن آدم را در ذهنم تصور میکنم، با او حرف میزنم.
خستهام.
سه سال عید دزفول ماندم، مهمان آمد. گشتیم و تفریح کردیم. عید ۱۴۰۳ اما خیلی شلوغ بود. انگار همه دزفول و خوزستان را کشف کردهاند.
از برکات اینستاگرام.
امسال اما خستهام. میخواهم چهارمین عیدم را تهران باشم؛ پیش دوستانم. اندک فامیلی دارم که شاید دید و بازدیدشان دو روز شود. اما امان از دوستانم. یک بار که آمدم تهران حدود ۶۵ نفر را از استوری اینستاگرامم هاید کردم که نفهمند آمدهام تهران. آخر همه میخواهند ببینمشان، قراری بگذاریم و گپی بزنیم. اما من همهاش یک هفته تهرانم و نمیتوانم آن همه دوست را ببینم. از سر خجالت پنهان میکنم که آمدهام.
چقدر خوشبختم با این همه دوست.
اما امسال از یک هفته قبل از عید میروم و شاید دیگر گم و گور بشوم.
خستهام.

امسال خانه تکانی نکردهام. اصلا خانه تکانی در اسفند دزفول معنایی ندارد. باید بگذاری هوا گرم شود، تا همه چیز زود خشک شود؛ خشک و ضد عفونی. آفتاب خوزستان خودش از صدها مواد ضد عفونی کننده قویتر است.
امسال به دلیل ماه رمضان، نمایشگاه هوایی پایگاه چهارم که هرسال عید برگزار میشود، در هفته اول اسفند برگزار شد. اهمیت ندادم. پارسال رفتم. امسال هیچ چیز برایم مهم نیست. احساس میکنم ظرفیت دزفولم تکمیل است. امروز داشتم میگفتم که چقدر از دکترها و هر آنچه مربوط به بهداشت و درمان است، در دزفول بدم میآید. حتی وقت گرفت از یک مرکز لیزر هم برایم مصیبت است.
خستهام.
من سعی میکنم به این فکر نکنم که دوستانم در تهران در کارشان پیشرفت کردهاند و میکنند. اما من نه. از طرفی زنهای اینجا همه بچهدارند و ارزش را در بچهداری میبینند. اما من نه. انگار در هیچ گروهی جای ندارم. حرفها و روزمرگیهایم برای دوستان تهرانیام ناآشنا، گاهی مضحک و غیرقابل درک است. و متقابلا همین برنامه برای دوستان پایگاهیم هست. مثل آدمی شدهام که رفته در ناف آلمان، وسط یک مشت آدم خشک و عصا قورت داده، و شخصیت شوخ و پرانرژیاش از بین رفته. به واقع دزفولیها دست کمی از از آلمانیهای خشک و عصا قورت داده ندارند. آدمهای خوشحالی نیستند. معاشرت دوست ندارند. اینجا هم معاشرت دوست ندارند. حرف درمیآورند. یک باشگاه میرویم، صد جور حرف از کنارش در میآید.
دیوانه شدم.

گاهی، شبها میروم دور زمین چمن پایگاه چهارم میدوم. هدفون میگذارم و پادکست طنزپردازی میگذارم. خیلی اهل آهنگ نیستم. آهنگ فقط وقتی پای لپ تاپم هستم با اسپاتیفای استریم میکنم. در گوشیام چیزی ندارم. شنیدهام دویدن استرس را کم میکند.
نمیدانم، شاید مفید واقع شد.

گاهی دوست دارم پتوام را بکشم روی سرم و هدفون بگذارم و به هیچ چیز فکر نکنم. امشب از آن شبهای پر سکوت و بیحرف بود. از آموزشگاه زبان قادر اسدی، ساعت ۹:۱۵ شب، پیاده آمدم، بعد از سه کلاس پر چالش، در سکوت مطلق نشستهام. گفته بودم که زبان درس میدهم.
خستهام.
انگار از زندگی در پایگاه چهارم خسته شدهام