بیست و چند خرداد ۱۴۰۴ اسرائیل به ایران حمله کرد و جنگ ۱۲ روزه شروع شد. با صدای زنگ تلفن میلاد تو ساعت ۴ صبح جمعه. از همان صبح جمعه، کم‌کم آدم‌های پایگاه، خانواده‌های دزفولی، اندیمشکی و خرم آبادی که کسانی را این اطراف داشتند، پایگاه را تخلیه کردند. ما موندیم؛ تنها. من و یکی از همسایه‌های کرمانشاهی‌مان. در تمام این ۱۲ روز، در محل فقط ما بودیم. پایگاه سوت و کور بود و شب‌ها از صدای ضدهوایی، توپ و پدافند تا صبح خواب نداشتیم. همش فکر می‌کردم هر آن ممکن است شیشه‌ها از صدای انفجار بشکند.

روز اول یا شاید روز دوم جنگ.
روز اول یا شاید روز دوم جنگ.

جمعه شب با گریه به مدیر آموزشگاه زنگ زدم و گفتم چرا پناهگاه‌ها آماده نیستند؟ چرا کسی به ما نمی‌گوید باید چکار کنیم؟ پناهگاه‌هایی که پناه مار و عقرب و موش بود، برای ما جایی نداشت. فقط پناهگاه بیمارستان فعال بود.
روزی که پایگاه را زدند، فهمیدم که پناهگاه‌ هم فایده‌ای ندارد. تا لباس تابستانی روی مبل نشسته بودم و یک سریال ترکی میدیدم، ساعت سه و نیم یا چهار بود که با صدای وحشتناکی همه شیشه‌ها و دیوارها لرزید و فهمیدیم پایگاه چهارم را زدند. و بعدش تازه صدای توپ آمد. مگر نه اینکه قبلش باید صدا بیاید؟

آن شب‌ها، یک روز در میان در خانه ما و همسایه‌مان می‌گذشت. شب اول که تنها بودم و میلاد شیفت بود، خانه آنها خوابیدم. و چشم به راه میلاد. اما بدترین شب و روز من همان صبحی بود که ساعت یک ربع به چهار (چرا اسرائیل اینقدر به ساعت ۴ علاقه دارد؟) تلفن خانه‌مان زنگ خورد. خب معلوم است، زنگ ساعت چهار یعنی خبر بد. همکار میلاد بود که نفس زنان میگفت آقا میلاد هست؟ بیدارش کردم. گوشی را گرفت و گفت «زدن؟ بچه‌ها زنده‌ان؟»

آن صبح و جمله‌هایش تا ابد در ذهن من می‌ماند. می‌توانست آن شب او هم شیفت باشد. اگر آن بمب چند دقیقه زودتر و دیرتر میخورد، چند نفر می‌مردند؟ اما به طرز معجزه‌ آسایی همه زنده بودند (من می‌گویم معجزه امریکایی – اسرائیلی) و فقط موج انفجار گرفته بودتشان. اما چند روز بعد، جای دیگری در اندیمشک بمب میخورد و ۵ نفر از پرسنل پدافند کشته می‌شوند که سه نفرشان سرباز بودند. اصن همان روز اول در همان اندیمشک، یک نفر از پرسنل پدافند مجروح می‌شود. و هر روز همسر من به همکارانش در شهرهای مختلف زنگ میزد که ببیند زنده‌‌ان؟

کشته شدگان پدافند پایگاه چهارم شکاری
کشته شدگان پدافند پایگاه چهارم شکاری

می‌دانید چه؟ من خیلی به خودم افتخار می‌کنم که توانستم آن روزها را بگذرانم. کم نبودند افرادی که هی تماس می‌گرفتند و می‌گفتند هنوز آنجایی؟ امن نیست، تخلیه کنید. استرس حرف‌های آنها، استرس میلاد، استرس خانواده‌ام در تهران همه و همه فشار زیادی بر من می‌آورد. یک شب اسرائیل سنگین داشت غرب تهران را می‌زد، حساب می‌کردم که همه دوستان و کس و کارم در غرب‌اند و تقی زدم زیر گریه. اما من آن روزها رو هم گذراندم. تنها، بدون کمک و پناهگاهی از افرادی که باید به فکر ما می‌بودند.