قبلاها، آن زمان که هنوز در تهران بودم، می‌شنیدم که می‌گویند «خوزستان هوا ندارد». همان تابستان اولی که آمدم دزفول، به چشم دیدم «خوزستان هوا ندارد» یعنی چه. همه چیز رنگ زرد و قهوه‌ای گرفته بود. روی همه چیز خاک نشسته بود. مجبور بودم برای پست یک بسته، تا پست پایگاه پیاده بروم. ماسک زده بودم، ولی از شدت گرد و غبار هی عق (!) میزدم. دو سه سالی، دیگر به آن شدت خبری از گرد و غبار نبود. بود، نه شدید. توده‌ای خفیف از سمت عراق می‌آمد و می‌رفت. عادی شده بود.

کفش های خاکی
ولی امان از این سری! ۲۵ فروردین ۱۴۰۴، دو روز تمام همه چیز زیر خروارها خاک فرو رفت. مدارس و ادارات تعطیل شدند. نفس کشیدن غیر ممکن بود. همه‌اش خاک وارد ریه‌ات میکردی. تازه اینجا، دزفول، به گمانم شدت گرد و غبار کمتر از اهواز و آبادان و امثالهم باشد.

راستش را بگویم؟ من دزفول را از خوزستان جدا میدانم. برای همین وقتی میگویم «خوزستان هوا ندارد» یعنی اهواز، آبادان، خرمشهر، ماهشهر و قس علی هذه. اصلا خیلی دوست داشتم یک آبادانی می‌بودم. حیف.
گاهی فکر میکنم ما ماسک میزنیم یا بیرون از خانه نمی‌آییم. پرنده‌ها چه می‌کنند؟ کاش یک دوست دامپزشک داشتم و بهم می‌گفت پرنده‌ها سیستم تنفسی متفاوتی دارند و می‌توانند در این هوا به راحتی پرواز کنند و نفس بکشند، بدون آنکه اذیت شوند.
چه می‌دانم. به قولی ما هم آلت پریش شدیم و فشار زندگی کاری کرده که رها کنیم و غصه گربه‌ها و پرنده‌ها را بخوریم.

چیل چیل گربه حیاطمان
چیل چیل، زمانی که دهانش باد نکرده

مثلا گربه حیاتمان، چیل چیل، را امروز دیدم (۵ اردبیهشت ۱۴۰۴) که یک ور لپش ورم کرده بود. تا شب گریه میکردم که این گربه هم مریض است و هم مادر. حتی نمی‌دانم الان کجاست که شاید در تلاشی احتمالا نافرجام، بتوانم بگیرمش و ببرمش دکتر.

حالا چرا چیل چیل؟ این گربه ماده اوایل سال گذشته هی در حیاط رفت و آمد داشت. من هم ته مانده غذایی، مرغی چیزی به او میدادم. یک روز که با همسایه‌مان در حیاط جوجه کباب می‌خوردیم، استخوان‌ها را برای این گربه کنار میگذاشتم و به او میدادم. شوهر همسایه که کرمانشاهی است به او گفت گربه چیل چیلی. بعدا فهمیدم در زبان کوردی به این نوع رنگ‌های درهم میگویند چیل چیلی. اسمش شد چیل چیل. حالا هر چند وقت یک بار، میروم خیابان ۴۵ متری، که مرکز فروش ماهی و مرغ در دزفول است، از یک آقایی که نمی‌تواند صحبت کند (لال است) گردن مرغ پوست گرفته شده میخرم و می‌پزم و تکه میکنم و در ظرف در دار میریزم و میگذارم یخچال. هربار چیل چیل آمد یکی دو تکه‌ای بهش میدهم. قبل از عید باردار بود و اشتها نداشت. الان زایمان کرده و خبر ندارم بچه‌هایش رو کجا گذشته.

میوسیاه - گربه امیرحسین

عکس بالایی البته چیل چیل نیست، میوسیاه است. من اسمش را نگذاشتم. پسر همسایه، امیرحسین گذاشته. امیر حسین در اردیبهشت ۱۴۰۴ کلاس سوم است. خیلی به میوسیاه علاقه دارد. مدام برایش آشغال گوشت میخرد. میوسیاه عاشق امیرحسین است و همیشه دنبال اوست. میوسیاه یک چشم ندارد. نمیدانم چرا. از اولی که دیدمش چشم نداشت. باتوجه به سطح فرهنگی پایین منطقه، اینکه پسر بچه‌ای به گربه نه چندان زیبا و یک چشمی اینقدر محبت دارد و هوایش را دارد، جای بسی تعجب است.

من دستان امیرحسین را می‌بوسم.

البته میوسیاه در این چند روز همش جلوی در توری خانه ما دراز میکشد. با آن شکم حامله. حالا باید غصه او را هم بخورم که با وجود شغال‌ها، کجا می‌خواد بزاید.

مادری با لپ باد کرده و مادر دیگری با یک چشم.

چرا من از گربه‌ها شانس ندارم؟